پنجره

مجيد مقدم
majeedsarv@yahoo.com

چيزی نمونده بود بالا بياره دستشو گذاشت كف سالن به زحمت بلند شد. سرشو بالا گرفت، نفس عميقی كشيد احساس كرد طعم دهنش عوض شده. اب دهنش رو قورت داد وسرشو پا يين آورد، به دخترك نگاهی انداخت که بی صدا با توپ رنگيش ور می رفت. به جلوی پاش نگاهي كرد چند تا كهنه چرك وخيس ولو شده بودن روی سراميك كف سالن. اون ور تر هنوز يه خورده كثافت باقي مونده بود. به ظرفهای چينی بالاي سر دختر نگاهی کرد، لحظه ای خيره موند به سه تا شمعدون که بی قواره وسط چينی ها قد کشيده بودن.خواست بچه رو صدا كنه تلخی هميشگي دويد تو دهنش.رفت به طرفش. جلوش رسيد ايستاد، بچه زل زد تو صورتش.

توپو از دستش گرفت، انگشت اشارشو تو هوا تكون داد. توپو روی تلويزيون گذاشت، بی تفاوت انگشتشو روی خاك تلويزيون كشيد. چه مدت بود كه خاموش توي سه كنج رو ميز چوبيش نشسته بود؟ پيرزن چندين سال بود كه فقط صداشو مي شنيد.
بايد خونه گرد گيری ميشد. فردا دختر خانوم جون حتما براي وارسی خونه سرو كله اش پيدا ميشد. داشت دوباره سر وقت كهنه ها می رفت که صداش بلند شد:
_زنيكه جنده پتياره كدوم گوری رفتی ؟
ديگه به شنيدن فحش عادت كرده بود . دم در اتاق ايستاد، پيرزن مثل خمير وا رفته بود رو تخت يه نفس فحش ميداد:
_چي شده خانم جون ؟
كم كم داشت ازنفس می افتاد. كنار تخت كه رسيد دلش آشوب شد. بوی گند هميشگی توی هواپخش ميشد.ملافه هاي زير تن پيرزن خيس شده بودند به قاب عكس روی ديوار مقابل نگاه كرد، به زن جوون با دختری كه دوازده سيزده سال داشت. ميشد فهميد خود خانم بود. فكر كرد اين دو نفر شباهتی به هم ندارند .لبخندی تحويل قاب عكس داد، تنها شباهت رو پيدا كرده بود. پستونهای زن توی عكس اندازش تقريبا با مال اينكه روی تخت ولو شده يكيه. شكمش چاق و اندامش پير و فربه شده بود. چين و چروك زير چشاش مثل كيسه آويزون بود.جلوي آينه ی بزرگ ميز آرايش كه رسيد شروع كرد به وارسی دقيق صورتش توي آينه .
_هنوز خيلي مونده
بعد دوباره به زير چشاش نگاه كرد. دست كرد توي كيف آرايش رو ميز يه مدت اون تو رو گشت. ماتيك قرمز روشنو با دقت روي لباش ماليد و به خودش توی آينه لبخند زد. دستاشو به كمرش زد . مادرش آخرين باری كه اومده بود ديدينش موقع رفتن سر تا پاشو ور انداز كرده بود .
_با اينكه اين توله رو پس انداختی هنوزم خيلی پت و پهن نشدی.
چرخيد تا بتونه خودشو از بغل ورانداز كنه دستاشو زير سينه های بزرگش برد، اين حس براش خيلي آشنا بود .لبش رو گزيد اولين بار كی بود؟ 17 سالگی ؟ 18 سالگی ؟ چشمهاش تو آينه می خنديدند.
داشت بر ميگشت طرف تخت پاش توی مايع سردی فرو رفت اول به زير پاش و بعد به گوشه ی ملافه نگاه كرد آخرين قطره های ادرار هنوز داشت كف اتاق ميچكيد شاش از زير پاش گذشته بود وكنار جا نماز پيرزن رو خيس كرده بود.
_ خانم جون يه لحظه آروم بگيرين الان ميرم چند تا ملافه ی تميز ميارم .
وسط اتاق كوچك كنار دستشويی كه رسيد از پنجره به بيرون نگاهی انداخت كشو ها رو زير و رو كرد و چند تا ملافه تميز از توشون بر داشت از پنجره اتاق پنجره ی خونه ی روبه رو رو ميتونست ببينه، البته نه به اون خوبی كه از اتاق خودش ديده ميشد. موهاشو از تو صورتش جمع كرد. گاهی فكر ميكرد يه نفر از پشت اون پنجره توی اتاقش رو نگاه ميكنه ولیاز اين موضوع ناراحت نبود. چند وقت قبل كه ميخواست لباساشو كه هميشه از شاش پيرزن نم ميكشيد عوض كنه به نظرش يك چيزی پشت اون پنجره ديده بود، يك درخشش خيلي كوتاه .فاصله اونقدر زياد نبود كه دوربين احتياج باشه شايد طرف ميخواست جزئيات رو بهتر ببينه. از اين فكر خنده اش گرفت. مردد موند پرده رو بكشه يا نه .به طرف لباسهاي رو تخت بر گشت . بی تفاوت لباسهاشو عوض كرد. از اون شب سعی ميكرد كمتر به پنجره ی رو به رو نگاه كنه. دوباره صداش بلند شده بود با ملافه از اتاق بيرون اومد كنار تخت كه رسيد يادش اومد لباس تميز بر نداشته .
_خانم جون صبر كنيد برم از تو اتاق خودم براتون لباس بيارم
پرده پشت پنجره ي اتاقش رو يه خرده كنار زد خيره موند به پنجره يیرو به رو.
بايد برای خانم جون سرنگ انسولين می خريد. مرد جوون پشت سرش ايستاد با يه نسخه ی تقريبا مچاله شده تو دستش. به نظرش اومد بايد يه چند سالی از خودش جوون تر باشه .چند بار ديگه هم توي داروخونه ديده بودش.
_ چقدر ميشه آقا ؟
_ پونصد تومن
توي كيفش پونصد تومنی داشت .يه هزار تومنی از توش در آورد به طرف جوون برگشت و لبخندي پر از شيطنت تحويلش داد .
_ببخشيد دو تا پونصدی دارين ؟
جوون خيره توی صورتش نگاه كرد، از توي جيبش چند تا اسكناس در آورد .بين شون دو تا پونصدی پيدا كرد و بهش داد.
- ممنونم بفرمايين.
بدون تعارف هزار تومنی رو گرفت و با بقيه ی اسكناس ها توي جيبش گذاشت. بيرون داروخونه چند لحظه خودشو جلوی بساط دستفروش مشغول كرد.
سر كوچه كه رسيد جوون به اندازه ي يك كوچه باهش فاصله داشت و به سرعت توی كوچه ی پشتی پيچيد.
برای مدتی سر كوچه اين پا اون پا كرد و بعد به طرف خونه ی پيرزن راه افتاد.
دختر بچه كنار تكه های پخش و پلا شده ی ظرف چينی ايستاده بود.ايستاد بالای سرش. سيلی محكمی توی گوشش زد .دخترك به خودش شاشيد جلوی پاش زانو زد و محكم تو بغل گرفتش .مزه ماتيكو كه با اشكهاش قاطی شده بودند توی دهنش احساس كرد.بي اعتنا به صدای پيرزن بلند شد.
_زنيكه ی جنده داری چه غلطی ميكني ؟
توی اتاقش كه رسيد در رو بست. صندلی كنار تخت كمی براش سنگين بود. كشيدش كنار پنجره .پرده روكنار كشيد و پنجره رو باز كرد. پاكت سيگارش رو از روی تخت برداشت دنبال فندك گشت. سيگار كه روشن شد،پک محکمی زد، روي صندلی نشست و به قطره های بارون روی پنجره ی رو به رو خيره موند.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31347< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي